درود به همه دوستان
من 24 سالم هست
چند سالی قبل من داخل مغازه ام عاشق دختر خانمی شدم که چند سالی دوست بودیم و خوب تو این چند سال خیلی مشکلات عمیق داخل رابطه امون داشتیم ولی من چون خیلی دوستش داشتم همه رو نادیده می گرفتم . که مسئله کاملا جدی شد من رفتم خواستگاری بعد از 2 بار تونستم با شخص مورد نظرم ازدواج کنم که خوب این خیلی خوب بود خیلی خوشحال بودم ولی همین که مدت خیلی کوچیکی از این مسئله گذشت مسائل به شکل خیلی عجیبی در حال تغییر پیدا کردن بودن ... بنده آدم آرومی هستم معمولا هم اهل کنش و واکنش زیادی نیستم ولی همسرم دقیقا عکس بنده هست و یک انسان پر جنب و جوش (فکر کنم بچه گی هاش پیش فعال بوده ) خلاصه بعد از ازدواج اولین دعوامون و کوچک ترین اختلاف من دیدم داخل دعواها خیلی فحش می ده و خیلی با من درگیر می شه اولین بار یک سیلی زد توی گوش !! زندگی ما که شروع شد دعواهای ما زیاد تر شد من عادت نداشتم داخل دعوا فحش بدم و کتک کاری کنم ولی بعد از چند باری که دعوا کردیم این عادت خیلی مسخره رو هم پیدا کردم دعواهای ما اکثرا برای چیزهای خیلی مسخره بود اوایل به خاطر اختلافی که با خانواده من داشت خیلی دعوا می کردیم من ارتباطم رو با خانوادم کامل قطع کردم چون آرامش خودم و زندگیم رو بیش تر از ارتباط با خانوادم نیاز داشتم . رفته رفته مشکلات ما از چیز های خیلی پیش پا افتاده به چیز های مهم تر تبدیل شد من 5 ساله ازدواج کردم وقتی پشت سرم رو نگاه می کنم میبینم همش دعوا بوده اصلا لذتی از زندگی نبردم از طرفی هم توی سن پایین ازدواج کردم و تفکرم بر این بود که زندگی 2 نفره خیلی شیرینه اما واقعا بر من تلخ گذشت.
مشکلات ما ادامه پیدا کرد در همین حین تصمیم گرفتیم که بچه دار بشیم البته من خیلی اصرار بر این داشتم که بچه برای ما توی این سن اصلا مناسب نیست و ما خودمون هنوز بچگی نکردیم و هیچ کاری نکردیم اما یکسالی خانمم اصرار می کرد و هر موقع که من می گفتم نه دائما می گفت که نه تو منو دوست نداری و ... و نمی خواهی ما بچه دار بشیم من کاملا باهاش اتمام حجت کردم که مشکلات بچه چیه و خوب یک بچه اوردیم که پسر بود و اسمش رو گذاشتیم کوروش . پیش خودم یک درصد فکر کردم شاید بچه دار که بشیم خانمم افتاده تر بشه و خوب خیلی از مشکلات ما کم بشه ...
بنده سربازی نرفته بودم و خوب تمامی کارهایی که نیاز به سربازی داشت ثبت شرکت گواهینامه و غیره رو قبلا انجام داده بودم در همین حین مادر خانمم و خواهر گرامیشون نشستن زیر پای خانمم که بله باید من برم سربازی خلاصه از اون اصرار و از من انکار که من نیازی به سربازی ندارم و اگر برم خدمت خیلی مشکلات داخل زندگی پیدا خواهیم کرد و داخل کارم مشکل جدی پیدا خواهیم کرد ... ولی متاسفانه من زیر بار رفتم و رفتم سربازی البته ! نمی گم کار اشتباهی بود درست بود اما به درد من نمی خورد من ازدواج کرده بودم و موقعیت شغلی و زناشویی ام اجازه نمی داد که برم سر خدمت خلاصه بعد از اینکه رفتم بر سر خدمت همون چیزی که فکر می کردم اتفاق افتاد خیلی از مشتری های بنده ریزش کرد درآمدم به شدت کم شد تا تقریبا به صفر رسید چند ماهی که از زمان آموزشی سپری شد و تونسته بودم یه مقدار از زمان ها داخل خونه باشم کم کم تونستم درآمدم رو بهتر کنم اما نه مثل سابق و در همین حین بچه ما بدنیا اومد که خوب شدیم 3 نفر مدتی گذشت تا بچه از آب و گل در اومد من هم با مشکلات خدمت سر می کردم و کار می کردم . ولی هیچ وقت مشکلات ما حل نشد متاسفانه بچه اومد و مشکلات به قوت خودش باقی موند الان بچه ام 12 ماهشه و من در روز های آخر خدمت سربازی هستم و مشکلات همچنان گریبان گیر ما هست خانمم با کوچکترین مسئله ای بزرگترین دعواها رو شروع می کنه و من هم واقعا نمی دونم چطور کنترل کنم باعث تشدید می شم و این وسط فقط ضررش میرسه به بچه که واقعا از صمیم قلب دوستش دارم و همینطور خانمم رو - من جدیدا پی بردم که داخل زندگی بچگی خانمم خیلی مشکلات بوده دعواهای خانوادگی تحقیر اذیت شدنش و خوب خیلی مشکلات دیگه که فکر می کنم اون بخاطر همین مسائل حل نشده این مشکلات ررو پیش میاره از پدرش خیلی بدش میاد . بنده هم مشکلات خیلی زیادی داخل زندگی بچگی ام داشتم اما احساس می کنم تونستم کنترلشون کنم البته نه همشون رو ولی خوب این باعث نشده که آدم تشویش گری باشم اما همیشه این حس رو نسبت به خانمم دارم پیش خودم همیشه می گم اصلا حیا نداره چون واقعا وقتی دعوا میشه از هیچ کاری دریغ نمی کنه که باعث بشه من عصبانی بشم و دعوا دوسویه بشه و خوب اکثرا به هدفش می رسه .
حالا از همه دوستان خواهشمند ام نظرات خودشون رو بگن
دوستان لطفا قضاوت نکنند چون هیچ کس داخل جزئیات زندگی کس دیگری نیست .
ممنون